تا رکعت دوم با جماعت بود .
نماز تمام شد،
اما حسن هنوز وسط قنوت بود...
کتاب یادگاران/شهید حسن باقری
هوالشهید
اومده بود مرخصی بگیره ،
یه نگاهی بهش کرد : می خوای بری ازدواج کنی؟
گفت : می خوام برم خواستگاری .
-خب بیا خواهر منو بگیر .
گفت: جدی میگی آقا مهدی ؟!
- به خانوادت بگو برن ببینن ،اگه پسندیدن بیا مرخصی بگیر برو .
اون بنده خدا هم خوشحال دویده بود مخابرات تماس گرفته بود ، به خانوادش گفته بود : فرمانده لشکرمون گفته بیا خواهر منو بگیر ،برید خواستگاریش...
بچه های مخابرات مرده بودند از خنده ،
پرسیده بود : چرا می خندین؟ خودش گفت بیا خواستگاری خواهر من .
گفته بودن : آقا مهدی سه تا خواهر داره ، دوتاشون ازدواج کردند ، آخری هم یکی دو ماهشه .
ستاره دنباله دار/شهید زین الدین
با اشکهاش دفتر خود را نمور کرد
در خود تمام مرثیهها را مرور کرد
ذهنش ز روضههای مجسّم عبور کرد
شاعر بساط سینهزدن را که جور کرد
احساس کرد از همه عالم جدا شده ست
در بیتهاش مجلس ماتم به پا شده ست
در اوج روضه خوب دلش را که غم گرفت
وقتی که میز و دفتر و خودکار دم گرفت
وقتش رسیده بود به دستش قلم گرفت
مثل همیشه رخصتی از محتشم گرفت
باز این چه شورش است که در جان واژههاست
شاعر شکست خوردهی طوفان واژههاست
بیاختیار شد قلمش را رها گذاشت
دستی ز غیب قافیه را کربلا گذاشت
یک بیت بعد واژهی لب تشنه را گذاشت
تن را جدا گذاشت و سر را جدا گذاشت
حس کرد پا به پاش جهان گریه میکند
دارد غروب فرشچیان گریه میکند
با این زبان چگونه بگویم چه ها کشید
بر روی خاک و خون بدنی را رها کشید
او را چنان فنای خدا، بیریا کشید
حتی براش جای کفن؛ بوریا کشید
در خون کشید قافیهها را، حروف را
از بس که گریه کرد تمام لهوف را
اما در اوج روضه کم آورد و رنگ باخت
بالا گرفت کار و سپس آسمان گداخت
این بند را جدای همه روی نیزه ساخت
خورشید سر بریده غروبی نمیشناخت
بر اوج نیزه گرم طلوعی دوباره بود
او کهکشان روشن هفده ستاره بود
خون جای واژه بر لبش آورد و بعد از آن...
پیشانیش پر از عرق سرد و بعد از آن...
خود را میان معرکه حس کرد و بعد از آن...
شاعر برید و تاب نیاورد و بعد از آن...
در خلصهای عمیق خودش بود و هیچ کس
شاعر کنار دفترش افتاد از نفس
"حمیدرضا برقعی"